حسرت دیدار

در حسرت دیدار تو آواره ترینم

با عرض سلام به همگی دوستان به وبلاگ خودتون خوش اومدین امیدوارم مطالب من بتونه رضایت شما رو جلب کنه

 

                                                     نظر یادتون نره هان !!!

                                                                                                               با تشکر مدیر وبلاگ

+نوشته شده در یک شنبه 5 آبان 1398برچسب:,ساعت19:12توسط سجاد | |

تقدیم به عزیزترینم

                            

+نوشته شده در چهار شنبه 6 شهريور 1398برچسب:,ساعت13:9توسط سجاد | |

خدایا باهات قهرم 

 

کی گفته همیشه باهامی؟

مگ میشه باهام باشی و حالمو ببینی و کاری نکنی؟

مگ میسه هر چیرو ک دوست دارم ازم بگیری؟ 

مگ میشه؟ کی چی؟

ک خدایی تو ثابت کنی؟

این روزا شیطونو بیش تر از تو حس میکنم !!!

پس کجایی؟

اصلا تو ک واسه من وقت نداری چرا خلقم کردی؟

خدایا نگام کن

اسکامو میبینی

زمین خوردم 

بسه خدا بسه

دیگ نمیکشم

ب عظمتت قسم خستم

خسته

+نوشته شده در شنبه 18 مهر 1394برچسب:,ساعت20:46توسط سجاد | |

❥❥کسے که تورو نمیخواد نمیخواد دیگه... ❥❥

 

❥❥ خودتو خورد نکن... ❥❥

❥❥تو خودت بشکن... ❥❥

❥❥غصه بخور اما آویزون نشووو... ❥❥

❥❥ برو.. ❥❥

❥❥یه روزے دلش واست تنگ میشه.. ❥❥

❥❥ یه روزے واس تک تک کارات،، نگرانیات ،،گیر دادنات دلش تنگ میشه... ❥❥

❥❥بـــــے صــــــدا بـــــــــــرو.. ❥❥

❥❥ یه روز جای خالیتو حس میکنه... ❥❥

❥❥برووو... ❥❥

❥❥ یه روز تنها آرزوش میشے... ❥❥

❥❥مگه دوسش ندارے؟ ❥❥

❥❥بودنت اذیتش میکنه... ❥❥

❥❥ احساس میکنے داره میپیچونتت؟ ❥❥

❥❥بهتره برے.............. ❥❥

❥❥ یه وقتایے باید رفـــــتــــــــــــــــٔـــ... ❥❥

❥❥اونم با پــــــاے خـــــــودتـــــــــ................ ❥❥

❥❥ باید جاتو ، تو زندگے بعضیا خالے کنے ❥❥

❥❥درسته تو شلوغیا متوجه نمیشن چے میشه............... ❥❥

❥❥ ولی بــدون ❥❥

❥❥یه روزیـــــ ❥❥

❥❥ یه جــــایـــے ❥❥

❥❥ بدجورے یادت مےافتن که دیگه ❥❥

❥❥دیــــــر شده.......... ❥❥

❥❥ کسی که تو رو نمیخواد ،، ❥❥

❥❥نمیخواد دیگه....

 

+نوشته شده در شنبه 18 مهر 1394برچسب:,ساعت20:37توسط سجاد | |

ما فکـر میکنیـم بدتـرین درد ؛
از دسـت دادن ِ کسـیه که دوستـش داریم !
امـا …. حقیقـت اینه که :
از دست دادن ِ خــودمـون ،
و از یــاد بردن ِاینکه کـی هستیـم ؛
چقدر ارزش داریم؟؟؟
گـاهی وقتــها خیلــی دردنــاک تـره … !!
..

+نوشته شده در شنبه 18 مهر 1394برچسب:,ساعت20:31توسط سجاد | |

دیشب خدا داشت ازم امتحان می گرفت ..


آره امتحان…

  


گفت این عبارات رو که می گم بنویس…


منم نوشتم…

 

دوست داشتن …

 

عشق …

 

مردن …

 

دلتنگی …

 

تنهایی…

 

خدا..

 

باور…

 

اشک…
 

رفطن…
 
 
دوستت دارم…

 

عاشقتم …

 

بی تو میمیرم …

 

دلم برات تنگه …

 

بی تو تنهام.. .


به خدا قسم…

 

اما تو باور نداری….

 

اما تو دیگه رفطی….

 

خدا یه نگاهی بهم انداخت گفت…:

 

 

(( اینجوری نمی شه تو همه کلمات و جملات رو درست نوشتی بجز (( رفطن )) چون باور
 
نداری ! باید تمرین کنی … باید پنجاه بار از این کلمه بنویسی تا خوب یاد بگیری … همین
 
الان بنویس………….. بنویس اون رفته….. ))


 
منم پنجاه بار نوشتم… :
 
اون رفته. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته..

 

 اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون

 رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته..

 اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون

 رفته.. اون رفته.. اون رفته.. اون رفطه ….

 

 
اما هنوز خدا داره… نگام می کنه… ….چشام خیسن…….. ! ! دلم تا سر حد مرگ تنگه ….

 

 


دلم تنگه…. دارم میمیرم…!! یکی به دادم برسه…. دوباره دلم واسه غربت چشمات تنگه…

 

دوباره این دل دیوونه واست دلتنگه……


اما خدا گفت……: نه …. قبول نیست …. هنوز هم رفطن را اشتباه می نویسی ….چون باور نداری

+نوشته شده در دو شنبه 20 آبان 1392برچسب:,ساعت11:17توسط سجاد | |

چه جوری شد نمی‌دونم که عشق افتاده به جونم

 

خودت خونسردی اما من، نه اینطوری نمیتونم

 

دارم حس میکنم هر روز به تو وابسته‌تر میش

 

تو انگاری حواست نیست دارم دیوونه‌تر میشم

 

یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم…

 

به حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم

 

بگو با من چیکار کردی که اینجور درب و داغونم

 

نه گریونم نه خندونم مثل موهات پریشونم

 

من از فکر و خیال تو همش سردرد می‌گیرم

 

سر تو با خودم با تو با یه دنیا درگیرم

 

یه حالی دارم این روزا نه آرومم نه آشوبم


حالم اعتباری نیست تو که خوبی منم خوبم

+نوشته شده در یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:,ساعت12:45توسط سجاد | |

دختر: شنیدم داری ازدواج می کنی .. مبارکه .. خوشحال شدم شنیدم...


پسر: ممنون...انشالله قسمت شما...


دختر: می تونم برای آخرین بار یه چیزی ازت بخوام؟؟؟


پسر: چی می خو...ای؟


دختر: اگه یه روز صاحب یه دختر شدی می شه اسم منو روش بذاری؟


پسر: چرا؟ می خوای هر موقع که نگاش می کنم ..صداش می کنم درد بکشم؟؟


دختر: نه.. !!


آخه دخترا عاشق باباهاشون می شن.. .


می خوام بفهمی چقدر عاشـــــقت بودم...!

 

+نوشته شده در یک شنبه 19 آبان 1392برچسب:,ساعت12:35توسط سجاد | |

شب عروسیه، آخره شبه ، خیلی سر و صدا هست. میگن عروس رفته تو اتاق لباسهاشو عوض کنه هر

چی منتظر شدن برنگشته، در را هم قفل کرده. داماد سراسیمه پشت در راه میره داره از نگرانی و

ناراحتی دیوونه می شه. مامان بابای دختره پشت در داد میزنند: مریم ، دخترم ، در را باز کن. مریم جان

سالمی ؟؟؟ آخرش داماد طاقت نمیاره با هر مصیبتی شده در رو می شکنه میرند تو. مریم ناز مامان بابا

مثل یه عروسک زیبا کف اتاق خوابیده. لباس قشنگ عروسیش با خون یکی شده ، ولی رو لباش

لبخنده! همه مات و مبهوت دارند به این صحنه نگاه می کنند. کنار دست مریم یه کاغذ هست، یه

کاغذی که با خون یکی شده. بابای مریم میره جلو هنوزم چیزی را که میبینه باور نمی کنه، با دستایی

لرزان کاغذ را بر میداره، بازش می کنه و می خونه :سلام عزیزم. دارم برات نامه می نویسم. آخرین نامه

ی زندگیمو. آخه اینجا آخر خط زندگیمه. کاش منو تو لباس عروسی می دیدی. مگه نه اینکه همیشه

آرزوت همین بود؟! علی جان دارم میرم. دارم میرم که بدونی تا آخرش رو حرفام ایستادم. می بینی

علی بازم تونستم باهات حرف بزنم.

دیدی بهت گفتم باز هم با هم حرف می زنیم. ولی کاش منم حرفای تو را می شنیدم. دارم میرم چون

قسم خوردم ، تو هم خوردی، یادته؟! گفتم یا تو یا مرگ، تو هم گفتی ، یادته؟! علی تو اینجا نیستی،

من تو لباس عروسم ولی تو کجایی؟! داماد قلبم تویی، چرا کنارم نمیای؟! کاش بودی می دیدی مریمت

چطوری داره لباس عروسیشو با خون رگش رنگ می کنه. کاش بودی و می دیدی مریمت تا آخرش رو

حرفاش موند. علی مریمت داره میره که بهت ثابت کنه دوستت داشت. حالا که چشمام دارند سیاهی

میرند، حالا که همه بدنم داره می لرزه ، همه زندگیم مثل یه سریال از جلوی چشمام میگذره. روزی که

نگاهم تو نگاهت گره خورد، یادته؟! روزی که دلامون لرزید، یادته؟! روزای خوب عاشقیمون، یادته؟! نقشه

های آیندمون، یادته؟! علی من یادمه، یادمه چطور بزرگترهامون، همونهایی که همه زندگیشون بودیم پا

روی قلب هردومون گذاشتند. یادمه روزی که بابات از خونه پرتت کرد بیرون که اگه دوستش داری تنها برو

سراغش.

یادمه روزی که بابام خوابوند زیر گوشت که دیگه حق نداری اسمشو بیاری. یادته اون روز چقدر گریه کردم،

تو اشکامو پاک کردی و گفتی گریه می کنی چشمات قشنگتر می شه! می گفتی که من بخندم. علی

حالا بیا ببین چشمام به اندازه کافی قشنگ شده یا بازم گریه کنم. هنوز یادمه روزی که بابات فرستادت

شهر غریب که چشمات تو چشمای من نیافته ولی نمی دونست عشق تو ، تو قلب منه نه تو چشمام.

روزی که بابام ما را از شهر و دیار آواره کرد چون من دل به عشقی داده بودم که دستاش خالی بود که

واسه آینده ام پول نداشت ولی نمی دونست آرزوهای من تو نگاه تو بود نه تو دستات. دارم به قولم عمل

می کنم. هنوزم رو حرفم هستم یا تو یا مرگ. پامو از این اتاق بزارم بیرون دیگه مال تو نیستم دیگه تو را

ندارم. نمی تونم ببینم بجای دستای گرم تو ، دستای یخ زده ی غریبه ایی تو دستام باشه. همین جا

تمومش می کنم. واسه مردن دیگه از بابام اجازه نمی خوام. وای علی کاش بودی می دیدی رنگ قرمز

خون با رنگ سفید لباس عروس چقدر بهم میان! عزیزم دیگه نای نوشتن ندارم. دلم برات خیلی تنگ

شده. می خوام ببینمت. دستم می لرزه. طرح چشمات پیشه رومه. دستمو بگیر. منم باهات میام ….

پدر مریم نامه تو دستشه ، کمرش شکست ، بالای سر جنازه ی دختر قشنگش ایستاده و گریه می کنه.

سرشو بر گردوند که به جمعیت بهت زده و داغدار پشت سرش بگه چه خاکی تو سرش شده که توی

چهار چوب در یه قامت آشنا می بینه. آره پدر علی بود، اونم یه نامه تو دستشه، چشماش قرمزه،

صورتش با اشک یکی شده بود. نگاه دو تا پدر تو هم گره خورد نگاهی که خیلی حرفها توش بود. هر دو

سکوت کردند و بهم نگاه کردند سکوتی که فریاد دردهاشون بود. پدر علی هم اومده بود نامه ی پسرشو

برسونه بدست مریم اومده بود که بگه پسرش به قولش عمل کرده ولی دیر رسیده بود. حالا همه چیز

تمام شده بود و کتاب عشق علی و مریم بسته شده. حالا دیگه دو تا قلب نادم و پشیمون دو پدر مونده

و اشکای سرد دو مادر و یه دل داغ دیده از یه داماد نگون بخت!

 

 

 

 

 

داستان عشقانه در ادامه مطلب


ادامه مطلب

+نوشته شده در جمعه 17 آبان 1392برچسب:,ساعت23:35توسط سجاد | |

دلـــم کــُمـا مـــی خـــواهــد…



از آنــهـایـــی که دکـتـر مـــی گــویــد:



مــتـــاســـفـــم….



فــقـط بــراش دعا کـنـیـد…

 

+نوشته شده در جمعه 17 آبان 1392برچسب:,ساعت22:54توسط سجاد | |